سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من - او = هیچکس












مقدمه:سلام دوستان بعد از یه چند روز برگشتم.این جمله رو هم تقدیم میکنم به همه شما 

 

در اوج نابسمانی ها بودم.و شهر دلم همیشه غروب حاکم بود.صبحی دیگر در راه بود و منتظر غروبی دیگر.اما این بار فرق میکرد.این بار حسی دیگر داشتم.کمی نور می دیدم.باورم نشد.فکر کردم در خوابم.چشمانم را تیز کردم.آری بعد از عمری من هم طلوع را می دیدم.طلوع امید.طلوع احساس.طلوع عشق.شوکه شده بودم.نمیتوانستم کاری بکنم.فقط نگاهش میکردم.هیچ کاری فکر نگاهش..........

 


نوشته شده در جمعه 91/5/6ساعت 10:27 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت