سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من - او = هیچکس












مقدمه:سلام دوستان حالتون خوبه.همه جمله های این وبلاگ توسط خودم نوشته شده ولی تا حالا داستانی ننوشته بودم.این اولین داستان کوتاه من هستش که قسمتی ها از ان واقعیت و قسمت هایی برگرفته از خیالات است.منتظر نظراتتون هستم اما صادقانه نه دل خوش کنی.ویرایش این داستان به وسیله ی نی نی زهرا صورت گرفته.که از نی نی هم در این جا تشکر میکنم.

امتحانات تمام شده بودو حالا علی میتوانست راحت به گشت و گذار بپردازد...علی پسر 16 ساله ی احساساتی بود و به چیز هایی معتقد بود... که باعث میشد نگاهش را از نامحرم بدزدد.... روز های گرم تابستان بود و علی در حال رفتن به فروشگاه پدرش بود.... دخترکی چادر به سر از خیابان میگذشت... نگاه علی ناخوداگاه به چهره ی دختر افتاد.... دختری با چهره ی معصوم و زیبا... علی بدون توجه به دختر به راهش ادامه داد....
موقع برگشت از فروشگاه دوباره ان دخترک را دید... روزها با سرعت میگذشتند و علی دیگر به دیدن چهره ی اشنای دختر عادت کرده بود.... تابستان تمام شد و فصل رفتن به مدرسه بود....علی از در خانه که خارج شد...چشمش به چهره ی اشنایی در ان طرف خیابان افتاد.... لبخندی بر لبش نشست...خودش هم نمیدانست چرا از دیدن دخترک خوشحال شده.... دیگر هر روز موقع مدرسه رفتن دخترک را که از خانه بیرون می امد تا با ماشین پدرش به مدرسه برود میدید....و هر روز از ان دختر برای مادرش حرف میزد....روزها پشت سر هم گذشتو علی سرباز شد..... و باید دوران سربازیش را در شهری دیگر میگذراند.... دلش برای دیدن چهره دخترک تنگ شده بود.... علی تا به حال عشق را تجربه نکرده بود...و نمیدانست چیزی که در وجودش از سالها پیش ریشه گرفته بزرگترین حس در دنیاست.. ....مادر علی از فرصت استفاده کرد... و حلقه ای به دختر داد و صحبتهای اولیه را کرد... و به علی چیزی نگفت تا او را غافلگیر کند.... سربازی علی تمام شد...و علی در حال باز گشت به خانه بود....در دلش ارزو میکرد تا دختر را باز هم ببیند...و دید...دوباره ان چهره ی معصوم در قاب مشکی چادر..... درخشش حلقه ای در دست دختر چشمش را خیره کرد...قلبش به شدت میتپید... و ناخوداگاه روی زمین افتاد.... دختر با کمک مردم او را به بیمارستان رساندند...اما جواب ایست قلبی علی بود....سالها گذشت...خواستگار های زیادی در خانه دختر را زدند اما دختر به هیچ کدام جواب نداد.... و هیچ وقت نتوانست نگاه های علی را فراموش کند ...


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 6:10 عصر توسط *محمد* نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت